فرووابستگي Dependency
نظريه هاي فرو وابستگي در ميانه و اواخر سده بيستم به چالش با سيطره راهبردهاي نوسازي برخاستند. راهبردهاي مكتب نوسازي مسير دستيابي دولت هاي جهان سوم به نوگرايي را بر اساس بهره گيري از عوامل خارجي براي تغيير
نويسنده: مارتين گريفيتس
مترجم: عليرضا طيب
مترجم: عليرضا طيب
نظريه هاي فرو وابستگي در ميانه و اواخر سده بيستم به چالش با سيطره راهبردهاي نوسازي برخاستند. راهبردهاي مكتب نوسازي مسير دستيابي دولت هاي جهان سوم به نوگرايي را بر اساس بهره گيري از عوامل خارجي براي تغيير ترسيم مي كردند. تحليل گران مكتب فرو وابستگي، اين گونه عوامل را استثمارگرانه اعلام كردند. جوامع جهان سومي بدون رشد اقتصادي مستقل نمي توانستند انتظار هيچ گونه تغييري را در سرنوشت اقتصادي خودشان داشته باشند. بر اين اساس، نظريه پردازان فرووابستگي مي گفتند كه در اين حالت نتيجه هرگز نمي تواند نوسازي يا توسعه باشد بلكه تنها و تنها كم توسعه يافتگي نصيب اين جوامع خواهد شد.
نواستعمارستيزيِ مكتب فرووابستگي در دهه هاي 1960 و 1970 نفوذ فوق العاده اي پيدا كرد و به تلاش هاي بين المللي براي دگرگون سازي مناسبات نابرابر تجاري ياري رساند (ـــ استعمار نو). ولي همه نظريه پردازان مكتب فروابستگي، مبادله را علت كم توسعه يافتگي نمي دانستند. برخي ديگر از آنان به جاي آن روي استثمارگرانه بودن مناسبات داخلي توليد انگشت مي گذاشتند. اين بحث، مكتب فرووابستگي را از اتفاق رأي نظري انداخت. در دهه 1980 هم ظاهراً سربرآوردن كشورهاي نوصنعتي جهان سوم آن را از جهان روايي انداخت (ـــ كشور نوصنعتي). منتقدان اعلام كردند كه فرووابستگي و نوسازي صرفاً دو روي يك سكه اند. هر دوي آن ها روي راه حل هاي ملي متمركز بودند و هر دو توان مقابله با نفوذ فزاينده راهبردهاي جديد جهاني شدن در پايان سده بيستم را نداشتند.
به يقين نظريه هاي فرووابستگي از همان چشم انداز جهاني پس از جنگ سربرآوردند كه نظريه هاي نوسازي از بستر آن برخاسته بودند. در جوامع صنعتي، ابتكارات كينزي دولت كه شهروندان را از آموزش، مسكن، خدمات بهداشتي و كار بهره مند ساخت جاي تلخ كامي و ويرانگري راهبردهاي پيش از جنگ را گرفت. تنها در مدت عمر يك نسل، جوامع صنعتي دگرگون شدند و مصرف گرايي شهروندان نوتوان، شيوه دستيابي به رشد پايدار شد.
ولي در جهان سوم به شكل مشابهي روي جنبه هاي داخلي تكيه نشد. استعمار، هم فرصت و هم توانايي خودگرداني را از مردم دريغ داشته بود. بالاتر از همه آنان را از توانمندي برخاسته از توليد داخليِ ثروت محروم ساخته و براي ايجاد رشد در گرو تقاضاي خارجي قرار داده بود. استعمار هرگز به مردم مستعمرات فرصت آن را نداد كه به همان درجه از استقلال اقتصادي جهان اولي ها دست يابند.
گرچه تمناي خوداتكايي براي دولت هاي صنعتي پيش از جنگ ذاتاً خطرناك بود، اين تمنا همچنان در دستوركار بيش تر كشورهاي جهان سوم جايگاهي محوري داشت. اما اين تمنا به تنهايي نمي توانست فرووابستگي را دگرگون سازد. بيش تر دولت هاي جهان سوم همچنان عرضه كننده نيروي كار و مواد خام ارزان و وابسته به رونق بازارهاي دوردست باقي ماندند. آن ها هرگز با بهره گيري از قدرت نيازهاي داخلي خودشان دست به بازآفريني اقتصاد خود نزدند. اين واقعيت ها، آبشخور نظرات محوري نخستين نظريه پردازان مكتب فرووابستگي قرار گرفت. طبق استدلال آن ها، استمرار فرووابستگي و مبادله نابرابر نه آزادي بلكه استعمار نو، و نه توسعه بلكه كم توسعه يافتگي را به بار آورد.
همين استدلال ساده، مفهوم فرووابستگي را به مثابه توضيحي براي ناتواني بسياري از مستعمرات پيشين از تبديل خودشان به جوامع مردم سالار مصرف پايه يعني تحقق همان هدف نوسازي، فوق العاده جذاب ساخت. استعمار نه تنها جلوي رشد توانايي هاي آن ها را به شكل اصولي گرفته بود بلكه بخش هاي اقتصادي داخلي شان را هم از انسجام كلي محروم كرده بود. هر بخش جداي از ديگر بخش ها براي برآوردن تقاضاهاي خارجي وجود داشت.
برخي از نظريه پردازان مكتب فرووابستگي مدعي بودند كه اين شكاف وسيع توسعه بين بخش هاي داخلي، دولت ها را از چنان جايگاهي محوري بهره مند ساخت كه در جهان اول ديگر نمونه اش پيدا نمي شد. در افريقاي نو استقلال، نخبگان محلي براي حفظ امتيازات شان به سرعت كنترل اين دولت ها را به دست گرفتند. پيوندهايي هم كه ميان آن ها و بنگاه هاي تحت ماكليت خارجيان وجود داشت موقعيت شان را تحكيم بخشيد. از آنجا كه بيش تر نخبگان، در عين حال براي حفظ دسترسي خودشان به منابع دولت، وابسته به پايگاه هاي سياسي و اجتماعي شكننده اي بودند به سرعت آموختند كه از اختلافات منطقه اي، قومي، مذهبي يا قبيله اي به سود خودشان بهره برداري كنند. متأسفانه اين راهبردها نفع چنداني براي توسعه كشور نداشت. كشورها از هم پاره پاره شدند، طبقات سرمايه دار نتوانستند شكوفا شوند، فقر و فرووابستگي وخيم تر شد.
راه حل هاي امريكاي جنوبي براي فرووابستگي خارجي، جايگزيني واردات بود. ولي رهبران آن در عين حال از وضع موجود سود مي بردند. آنان ميلي به اجراي سياست هاي ضروري اصلاحات ارضي، بازتوزيع درآمدها و تغييرات سياسي كه صنعت گستري موفق در گرو آن ها بود نداشتند. در نتيجه جايگزيني واردات هرگز بازار داخلي را آن اندازه رشد نداد كه وابستگي صنايع كشور را به بازارهاي خارجي برطرف سازد. همچنين جلوي رخنه سرمايه فرامرزي را نگرفت كه مشتاق بهره برداري از بازارهاي تحت حمايت يا بهره برداري صادراتي از مناسبات استعماري داخلي كه رقابت پذير ماندن صنايع را تضمين مي كرد نبود.
طرفداران نوسازي گناه اين وضع را به گردن موانع داخلي توسعه و نه سلطه خارجي مي انداختند. سنت و نبود روحيه كارآفريني موجب عقب ماندگي بخش هاي روستايي شد و جلوي ادغام آن ها را در بخش هاي شهري نو كه براي دستيابي به رشد چاره اي جز رو آوردن به بازارهاي خارجي نداشتند گرفت. نظريه پردازان فرووابستگي اين نظر را نمي پذيرفتند. هنگامي كه جهان صنعتي، اقتصادهاي مستعمراتي را پديد آورد تنها آن دسته از صورت بندي هاي اجتماعي پيشاسرمايه داري را حفظ كرد كه به سود سرمايه داري بود. بدين ترتيب بود كه اعتقاد به دوگانگي يعني تضاد داشتن بخش هاي نو و سنتي پديد آمد. در واقعيت، بخش هاي سنتي مكمل بقاي اقتصاد نو بودند. آن ها از اقتصاد نو جدا نبودند. البته سرشت ادغام آن ها در اين اقتصاد متفاوت با ادغام بخش هاي روستايي جهان اول بود. همين تفاوت موجد محروميت و كم توسعه يافتگي به جاي توانمندشدن و خودمختاري شد.
اين فقدان انسجام داخلي عواقب بسياري داشت در داخل، مناسبات استعماري را پديد آورد كه موجب تمايز شهر و روستا شد. موجب گرديد بخش هاي شهري نو تنها با بهره كشي از بخش هاي روستايي به عنوان يك منبع ارزان بتوانند اهميت جهاني خود را حفظ كنند. اين گونه مناسبات نابرابر داخلي باعث پايين ماندن دستمزدها، كاهش فشارهاي سياسي هوادار اصلاحات، و دشوار شدن توسعه شد. در عين حال به توسعه نابرابر و ستيز اجتماعي دامن زد.
اما اين انديشه مكتب فرووابستگي كه تجربه استعمار بهتر از هر چيز ديگري تفاوت هاي موجود ميان جهان اول و جهان سوم را توضيح مي دهد، بلاگردان مناسبي در اختيار نخبگان گذاشت. غلبه عددي كشورهاي جهان سوم در بيش تر مجامع بين المللي در دهه 1970 نيز فرصتي در اختيار رهبران پس از دوران استعمار قرار داد تا براي برخورد با اين ميراث هاي تاريخي و اعمال نفوذ به نفع اصلاحات جهاني اردوگاه تازه و نيرومندي از كشورهاي جهان سوم تشكيل دهند (ـــ پسااستعمار). جنبش عدم تعهد (1995) كوشيد تا ميان كشورهاي ياد شده همبستگي پديد آورد. كنفرانس تجارت و توسعه سازمان ملل متحد در 1964 مي خواست بديلي براي سازمان همكاري اقتصادي و توسعه شود كه هسته فكري جهان اول به شمار مي رفت. هم جنبش و هم كنفرانس ياد شده خواستار ايجاد نظم اقتصادي بين المللي جديد (1975) و بازتوزيع مازاد جهان اول به نفع جهان سوم شدند.
هيچ گونه نظم جديدي تحقق نيافت. تنها مازادي كه بازتوزيع شد دلارهاي نفتي بود كه به صورت وام هاي كم بهره با ارزش مشكوك در اختيار كشورهاي جهان سوم قرار گرفت. در دهه 1980 هزينه بازپرداخت بدهي ها هرگونه دستاوردي را كه در طول دهه هاي پيشين حاصل شده بود برباد داد. گرچه جامعه اروپا و ايالات متحده شرايط تجاري را بهبود بخشيدند اقدامات شان تنها به گروه هاي كوچكي از كشورهاي جهان سوم آن هم صرفاً در مورد طيف محدودي از كالاها كمك كرد. وانگهي، اين تلاش ها براي برخورد با مبادلات نابرابر، به عنوان مبناي رشد اقتصادي، به جاي بازارهاي داخلي بازارهاي خارجي را رونق بخشيد. اين تلاش ها مؤيد استدلال هايي شد كه نظريه هاي فرووابستگي و نوسازي را صرفاً دو روي يك سكه مي دانستند. در واقع، با قوت گرفتن جهاني شدن در پايان سده بيستم بحث هاي ناظر بر فرووابستگي از رونق افتاد. در عوض، سازمان هاي جامعه مدني براي توانمندسازي جوامع محلي برنامه هاي محلي جايگزين ريختند. در شرق آسيا، دولت ها موفق شدند راهبردهاي صادرات نگر را به رشد داخلي تبديل كنند. گذشته هاي استعماري هميشه آن چنان كه تحليلگران مكتب فرووابستگي مدعي بودند مانع مطلق نبود. بدين ترتيب، اهميت مكتب فرووابستگي هم در گذر زمان فروكش كرد.
ـــ استعمار نو؛ توسعه؛ نوسازي؛ وابستگي متقابل
-1981 Seers,D.(ed) Dependency Theory:A Critical Reassesment,London:Frances pinter.
-1993 Seligson,M.A.and Passe-Smith,J.T.(eds) Development & Underdevelopment:The political Economy of Inequality,Boulder,CO:Lynne Rienner.
-1996 Wolfe,M.Elusive Development,London:Zed Books.
رابي رابرتسون
منبع مقاله:
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.
نواستعمارستيزيِ مكتب فرووابستگي در دهه هاي 1960 و 1970 نفوذ فوق العاده اي پيدا كرد و به تلاش هاي بين المللي براي دگرگون سازي مناسبات نابرابر تجاري ياري رساند (ـــ استعمار نو). ولي همه نظريه پردازان مكتب فروابستگي، مبادله را علت كم توسعه يافتگي نمي دانستند. برخي ديگر از آنان به جاي آن روي استثمارگرانه بودن مناسبات داخلي توليد انگشت مي گذاشتند. اين بحث، مكتب فرووابستگي را از اتفاق رأي نظري انداخت. در دهه 1980 هم ظاهراً سربرآوردن كشورهاي نوصنعتي جهان سوم آن را از جهان روايي انداخت (ـــ كشور نوصنعتي). منتقدان اعلام كردند كه فرووابستگي و نوسازي صرفاً دو روي يك سكه اند. هر دوي آن ها روي راه حل هاي ملي متمركز بودند و هر دو توان مقابله با نفوذ فزاينده راهبردهاي جديد جهاني شدن در پايان سده بيستم را نداشتند.
به يقين نظريه هاي فرووابستگي از همان چشم انداز جهاني پس از جنگ سربرآوردند كه نظريه هاي نوسازي از بستر آن برخاسته بودند. در جوامع صنعتي، ابتكارات كينزي دولت كه شهروندان را از آموزش، مسكن، خدمات بهداشتي و كار بهره مند ساخت جاي تلخ كامي و ويرانگري راهبردهاي پيش از جنگ را گرفت. تنها در مدت عمر يك نسل، جوامع صنعتي دگرگون شدند و مصرف گرايي شهروندان نوتوان، شيوه دستيابي به رشد پايدار شد.
ولي در جهان سوم به شكل مشابهي روي جنبه هاي داخلي تكيه نشد. استعمار، هم فرصت و هم توانايي خودگرداني را از مردم دريغ داشته بود. بالاتر از همه آنان را از توانمندي برخاسته از توليد داخليِ ثروت محروم ساخته و براي ايجاد رشد در گرو تقاضاي خارجي قرار داده بود. استعمار هرگز به مردم مستعمرات فرصت آن را نداد كه به همان درجه از استقلال اقتصادي جهان اولي ها دست يابند.
گرچه تمناي خوداتكايي براي دولت هاي صنعتي پيش از جنگ ذاتاً خطرناك بود، اين تمنا همچنان در دستوركار بيش تر كشورهاي جهان سوم جايگاهي محوري داشت. اما اين تمنا به تنهايي نمي توانست فرووابستگي را دگرگون سازد. بيش تر دولت هاي جهان سوم همچنان عرضه كننده نيروي كار و مواد خام ارزان و وابسته به رونق بازارهاي دوردست باقي ماندند. آن ها هرگز با بهره گيري از قدرت نيازهاي داخلي خودشان دست به بازآفريني اقتصاد خود نزدند. اين واقعيت ها، آبشخور نظرات محوري نخستين نظريه پردازان مكتب فرووابستگي قرار گرفت. طبق استدلال آن ها، استمرار فرووابستگي و مبادله نابرابر نه آزادي بلكه استعمار نو، و نه توسعه بلكه كم توسعه يافتگي را به بار آورد.
همين استدلال ساده، مفهوم فرووابستگي را به مثابه توضيحي براي ناتواني بسياري از مستعمرات پيشين از تبديل خودشان به جوامع مردم سالار مصرف پايه يعني تحقق همان هدف نوسازي، فوق العاده جذاب ساخت. استعمار نه تنها جلوي رشد توانايي هاي آن ها را به شكل اصولي گرفته بود بلكه بخش هاي اقتصادي داخلي شان را هم از انسجام كلي محروم كرده بود. هر بخش جداي از ديگر بخش ها براي برآوردن تقاضاهاي خارجي وجود داشت.
برخي از نظريه پردازان مكتب فرووابستگي مدعي بودند كه اين شكاف وسيع توسعه بين بخش هاي داخلي، دولت ها را از چنان جايگاهي محوري بهره مند ساخت كه در جهان اول ديگر نمونه اش پيدا نمي شد. در افريقاي نو استقلال، نخبگان محلي براي حفظ امتيازات شان به سرعت كنترل اين دولت ها را به دست گرفتند. پيوندهايي هم كه ميان آن ها و بنگاه هاي تحت ماكليت خارجيان وجود داشت موقعيت شان را تحكيم بخشيد. از آنجا كه بيش تر نخبگان، در عين حال براي حفظ دسترسي خودشان به منابع دولت، وابسته به پايگاه هاي سياسي و اجتماعي شكننده اي بودند به سرعت آموختند كه از اختلافات منطقه اي، قومي، مذهبي يا قبيله اي به سود خودشان بهره برداري كنند. متأسفانه اين راهبردها نفع چنداني براي توسعه كشور نداشت. كشورها از هم پاره پاره شدند، طبقات سرمايه دار نتوانستند شكوفا شوند، فقر و فرووابستگي وخيم تر شد.
راه حل هاي امريكاي جنوبي براي فرووابستگي خارجي، جايگزيني واردات بود. ولي رهبران آن در عين حال از وضع موجود سود مي بردند. آنان ميلي به اجراي سياست هاي ضروري اصلاحات ارضي، بازتوزيع درآمدها و تغييرات سياسي كه صنعت گستري موفق در گرو آن ها بود نداشتند. در نتيجه جايگزيني واردات هرگز بازار داخلي را آن اندازه رشد نداد كه وابستگي صنايع كشور را به بازارهاي خارجي برطرف سازد. همچنين جلوي رخنه سرمايه فرامرزي را نگرفت كه مشتاق بهره برداري از بازارهاي تحت حمايت يا بهره برداري صادراتي از مناسبات استعماري داخلي كه رقابت پذير ماندن صنايع را تضمين مي كرد نبود.
طرفداران نوسازي گناه اين وضع را به گردن موانع داخلي توسعه و نه سلطه خارجي مي انداختند. سنت و نبود روحيه كارآفريني موجب عقب ماندگي بخش هاي روستايي شد و جلوي ادغام آن ها را در بخش هاي شهري نو كه براي دستيابي به رشد چاره اي جز رو آوردن به بازارهاي خارجي نداشتند گرفت. نظريه پردازان فرووابستگي اين نظر را نمي پذيرفتند. هنگامي كه جهان صنعتي، اقتصادهاي مستعمراتي را پديد آورد تنها آن دسته از صورت بندي هاي اجتماعي پيشاسرمايه داري را حفظ كرد كه به سود سرمايه داري بود. بدين ترتيب بود كه اعتقاد به دوگانگي يعني تضاد داشتن بخش هاي نو و سنتي پديد آمد. در واقعيت، بخش هاي سنتي مكمل بقاي اقتصاد نو بودند. آن ها از اقتصاد نو جدا نبودند. البته سرشت ادغام آن ها در اين اقتصاد متفاوت با ادغام بخش هاي روستايي جهان اول بود. همين تفاوت موجد محروميت و كم توسعه يافتگي به جاي توانمندشدن و خودمختاري شد.
اين فقدان انسجام داخلي عواقب بسياري داشت در داخل، مناسبات استعماري را پديد آورد كه موجب تمايز شهر و روستا شد. موجب گرديد بخش هاي شهري نو تنها با بهره كشي از بخش هاي روستايي به عنوان يك منبع ارزان بتوانند اهميت جهاني خود را حفظ كنند. اين گونه مناسبات نابرابر داخلي باعث پايين ماندن دستمزدها، كاهش فشارهاي سياسي هوادار اصلاحات، و دشوار شدن توسعه شد. در عين حال به توسعه نابرابر و ستيز اجتماعي دامن زد.
اما اين انديشه مكتب فرووابستگي كه تجربه استعمار بهتر از هر چيز ديگري تفاوت هاي موجود ميان جهان اول و جهان سوم را توضيح مي دهد، بلاگردان مناسبي در اختيار نخبگان گذاشت. غلبه عددي كشورهاي جهان سوم در بيش تر مجامع بين المللي در دهه 1970 نيز فرصتي در اختيار رهبران پس از دوران استعمار قرار داد تا براي برخورد با اين ميراث هاي تاريخي و اعمال نفوذ به نفع اصلاحات جهاني اردوگاه تازه و نيرومندي از كشورهاي جهان سوم تشكيل دهند (ـــ پسااستعمار). جنبش عدم تعهد (1995) كوشيد تا ميان كشورهاي ياد شده همبستگي پديد آورد. كنفرانس تجارت و توسعه سازمان ملل متحد در 1964 مي خواست بديلي براي سازمان همكاري اقتصادي و توسعه شود كه هسته فكري جهان اول به شمار مي رفت. هم جنبش و هم كنفرانس ياد شده خواستار ايجاد نظم اقتصادي بين المللي جديد (1975) و بازتوزيع مازاد جهان اول به نفع جهان سوم شدند.
هيچ گونه نظم جديدي تحقق نيافت. تنها مازادي كه بازتوزيع شد دلارهاي نفتي بود كه به صورت وام هاي كم بهره با ارزش مشكوك در اختيار كشورهاي جهان سوم قرار گرفت. در دهه 1980 هزينه بازپرداخت بدهي ها هرگونه دستاوردي را كه در طول دهه هاي پيشين حاصل شده بود برباد داد. گرچه جامعه اروپا و ايالات متحده شرايط تجاري را بهبود بخشيدند اقدامات شان تنها به گروه هاي كوچكي از كشورهاي جهان سوم آن هم صرفاً در مورد طيف محدودي از كالاها كمك كرد. وانگهي، اين تلاش ها براي برخورد با مبادلات نابرابر، به عنوان مبناي رشد اقتصادي، به جاي بازارهاي داخلي بازارهاي خارجي را رونق بخشيد. اين تلاش ها مؤيد استدلال هايي شد كه نظريه هاي فرووابستگي و نوسازي را صرفاً دو روي يك سكه مي دانستند. در واقع، با قوت گرفتن جهاني شدن در پايان سده بيستم بحث هاي ناظر بر فرووابستگي از رونق افتاد. در عوض، سازمان هاي جامعه مدني براي توانمندسازي جوامع محلي برنامه هاي محلي جايگزين ريختند. در شرق آسيا، دولت ها موفق شدند راهبردهاي صادرات نگر را به رشد داخلي تبديل كنند. گذشته هاي استعماري هميشه آن چنان كه تحليلگران مكتب فرووابستگي مدعي بودند مانع مطلق نبود. بدين ترتيب، اهميت مكتب فرووابستگي هم در گذر زمان فروكش كرد.
ـــ استعمار نو؛ توسعه؛ نوسازي؛ وابستگي متقابل
خواندني هاي پيشنهادي
-1984 Blomstrom,M.and Hettne,B.Development Theory in Trnasition:the Dependency Debate and Beyond,Third world Responses,London:zed Books.-1981 Seers,D.(ed) Dependency Theory:A Critical Reassesment,London:Frances pinter.
-1993 Seligson,M.A.and Passe-Smith,J.T.(eds) Development & Underdevelopment:The political Economy of Inequality,Boulder,CO:Lynne Rienner.
-1996 Wolfe,M.Elusive Development,London:Zed Books.
رابي رابرتسون
منبع مقاله:
گريفيتس، مارتين؛ (1388)، دانشنامه روابط بين الملل و سياست جهان، ترجمه ي عليرضا طيب، تهران: نشر ني، چاپ دوم1390.
/م
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}